((پادشاهي بهرام گور))
بهرام گور از شخصیتهای مورد توجه در اددبیات و شعر فارسی است
بهرام پنجم یا بهرامِ گور فرزند یزگرد یکم پادشاه ساسانی بود.او در سال ۴۲۰ میلادی توانست مدعیان پادشاهی را کنار بزند و بر تخت پادشاهی ایران بنشیند.فهرست مندرجات [نهفتن]۱ پادشاهی
۲ برخورد با بیگانگان
۳ بهرام گور در فولکور
۴ پانویس
۵ منبع
 
پادشاهی
بهرام از کودکی نزد نعمان پسر منذر پادشاه عرب حیره بزرگ شده بود. پس از مرگ یزدگرد، بزرگان شاپور پسر بزرگ وی را که شاه ارمنستان و جانشین پدر بود کشتند و خسرو نامی را که پدرش شاه نبود و خویشی نزدیکی با شاه نداشت بر تخت نشاندند. بهرام با سپاهی که بیشتر از عربها بودند به پایتخت بازگشت و خسرو را شکست داد و بر تخت نشست.
 
برخورد با بیگانگان
او در شرق هپتالیان را به سختی شکست داد.در غرب با روم صلح کرد و پیمانی با این کشور بست که بر پایهٔ آن مسیحیان در ایران و زرتشتیان در روم دارای آزادی مذهبی شدند. در این زمان ارمنیان از بهرام خواستار یاری شدند تا شاه آنان آرتاشِس(اردشیر) پسر بهرام شاپور(ورام شاپو) را کنار بگذارند. در سال ۴۲۸ بهرام چنین کرد و مرزبانی را در ارمنستان بر تخت نشاند.
 
بهرام گور در فولکور
بهرام پادشاهی دلیر و جنگجو بود. داستانهای بسیاری را به او نسبت میدهند.آوردن کولیان از هند به ایران را از کارهای او میدانند. او این کار را برای شادمان کردن مردم انجام داده بود زیرا کولیان نوازندگان و رقصندگان توانایی بودند.او به شکار و بادهگساری بسیار دلبسته بود.دلبستگیاش به شکار گورخر سبب شد که به او لقب بهرام گور را بدهند. همچنین، در برخی از کتابهای پارسی سرودن نخستین شعر پارسی را از او میدانند که چنین سرود:
 
منم شیر شلمبه و منم ببر یله
و چنان که هرمان اته شرقشناس نامی آلمانی تحقیق کردهاست، اولین بار که در کودکی با همبازیهایش توشله بازی میکرد و توشلهاش همینطور که داشت آهسته آهسته یکراست به طرف چالهاش میرفت وی از شوق موفقیت و به نیروی ذوق ادبی و احساس شعری قوی که داشت بر زبانش فی البداهه جاری شد که:
 
غلطان غلطان همی رود تا لب گور
همچنین در داستانها چنین انگاشته شده که در جستوجوی گوری در ماد در باتلاقی گرفتار آمد و باتلاق او را در خود فروخورد. همچنین، نویسندگان زرتشتی زمان او را زمان آرامش و آشتی میدانند و زمانی که دیوان از ترس او پنهان شدند.
 
حکیم نظامی گنجوی در هفت پیکر (بهرامنامه) داستان بهرام را از بدو تولد تا مرگ رازگونهاش بیان میکند.
داستان گنبد سياه
  شرح دلاوري بهرام گور و انصاف و مردمداري اين پادشاه ساساني همواره الهام بخش شعرا و عرفاي دوران بوده است . اسناد و مدارك به دست آمده همه از گذشت و گشاده دستي بهرام ياد ميكند . ابهام در مرگ او نيز باعث شده تا همچون پادشاهان پيش از خود مانند كيخسرو و بيژن و گيو ، طلسم شده در قاف تصور شود ، بنا بر اين باور كوه قاف بلند ترين كوه جهان است كه كسي را بدان جا راهي نيست و كي خسرو و بيژن و گيو و بهرام گور در اين كوه طلسم شده اند كه با ظهور سوشيانت به پا خواسته و در ركاب او شمشير ميزنند.
 
 نقش بهرام را ميتوان در ظروف سفالي ساده و ارزان قيمت قشر پايين جامعه ،  كه هم عهد او مي زيستند ديد كه خبر از جايگاه ويژه اين شاه هنر دوست در ميان توده مردم مي دهد . او به جاي پرداختن به آداب و رسوم سخت درباری ، خود را به  مردم رسانده و فاصله ی ميان خاص و عام را ناديده مي گيرد.
بهرام در دوران پادشاهي خويش ، در لباس درويش و مسكين ،  قلمرو امپراطوري خود را سركشي مي كرد و رفتار شاهزادگان را با مردم عادي زير نظر داشت ، مي گويند در دوران پادشاهي بهرام ظلم و جور بر چيده شد و ايران به پادشاهي آرماني يا حكومت مردمي دست يافت. او شبهاي بسياري مهمان خانه فقرا و مردم ساده بود و آنگاه كه خشكسالي و قحطي سرزمين ايران را فرا گرفت ، با گشودن انبارهاي گندم به روي مردم نيازمند ، آنان را ياري داد . شايد اگر نظامي گنجوي همت نمے گماشت و به زحمت فراوان دانسته هاي عهد قديم را در خصوص بهرام جمع آوري نمے كرد و ديوان ظريف ، لطيف و عميق هفت پيكر را مكتوب نميداشت ، امروز از بهرام و پادشاهي او چيزي در اختيارمان نبود . 
 
 در هفت پيكر ، بهرام ديگر گونه است ، هر چند از رشادت و جوانمردي و پهلواني او سخن مي رود اما بهرام هفت پيكر در پي يافتن سر چشمه دانش ، حقيقت ، حكمت و دانايي است . او در اين ديوان عارفي را ميماند كه با هر اتفاق بيش از پيش به چشمه معرفت نزديك ميشود .
 
 در حقيقت بهرام بهانه ايست تا نظامي به بيان حقايقي از شيوه درست زندگي بپردازد و اي كاش كه هرگز اين هفت پند بزرگ او را فراموش نكنيم . من از ميان هفت حكايت ، روايت گنبد سياه را برگزيدم ، زيرا خطاب و هشدار آن به دل هايي است كه بي جهت شور و غوغا مي پذيرند يا دل و دين از كف مي دهند...
 
 بايد اذعان داشت كه مجموع حكايت هفت گنبد ( گنبد سياه ، زرد ، سبز ، سرخ ، فيروزه اي ، صندل گون و سپيد) همچون عبور از هفت خواني است كه آدمي را به كمال خويش مي خواند . 
 
 افسانه گنبد سياه
بهرام ، در گنبد سياه مهمان دختر پادشاه هند مي شود كه در زيبايي و جمال بي همتاست ، دختر كه سر تا پا رخت سياه پوشيده است ، داستان خود را براي بهرام چنين بازگو ميكند : 
 
 
 
پادشاهي بود اهل دل و ديانت ، همواره به مكاشفه مے پرداخت و اگر سئوالي در ذهن داشت تا يافتن جواب آرام نمۓ بود .روزي مهماني بر او وارد شد كه جامه سياه بر تن داشت و به هيچ قيمتي اين جامه از تن بيرون نمے كرد ، پادشاه كه همواره در جستجوي هر سئوال بر مي آمد اسرار ورزيد و از مهمان خواست تا راز اين سياهپوشي را فاش سازد ، مهمان كه اينگونه ديد از شاه خواست تا به شهر او رود و پاسخ راز را كشف كند .
 
پادشاه چنين كرد و به شهري كه مهمان نشاني آنرا داده بود رفت . شهري زيبا و پر نعمت ديد  به نام (شهر مدهوشان)، اما همه مردم سياه پوش و غمگين بودند . پادشاه از هر كس راز سياهپوشي مردم را مي پرسيد پاسخي نمي شنيد و اين مهم او را آزار مي داد، عاقبت تلاش او به ثمر نشست و با مردي قصاب آشنا شد و كم كم ميان آن دو دوستي بر قرار شد .
 
پادشاه آنگاه از قصاب راز سياهپوشي مردم شهر را جويا شد و در حرف خود پافشاري نمود . قصاب كه چنين ديد گفت: راز را به تو مے گويم هر چند در باور تو نمے گنجد ...
قصاب او را به جايي برد كه يك سبد بزرگ بر طنابي جادويي آويزان بود و از پادشاه خواست تا در سبد بنشيند ، پادشاه چنين كرد و پس از دمي سبد را جنبشي افتاد و به بالا رفت ، سيمرغي در آن ميان سر رسيد، پادشاه از سبد بيرون جهيده و پاي مرغ را گرفت. سيمرغ او را به سرزميني زيبا و خرم برد ، آنگاه در گلستاني كه توصيف آن در زبان نمے چرخد فرود آورد ، پادشاه در آن دشت رها شد و محو زيبايي بي حساب هستي گشت.
 
 در همان زمان بزمي به پا بود و دختري نازنين و زيبا كه گرداگرد او را كنيزان شمع در دست گرفته بودند گفت:  بيگانه اي در اين ديار است بجوييد و به نزد من آوريد . يكي از كنيزان پادشاه را يافت و به نزد دختر زيبا برد . پادشاه محو زيبايي بي وصال دختر شد و دل و دين باخت ، او از آن همه زيبايي مست و مدهوش شد ، پس از دختر زيبا خواست تا شب را با وي سپري كند ، دختر اما نپذيرفت و وعده روز ديگر داد ...
 
 
چند شب بدين منوال گذشت و هر بار كه پادشاه خواهش خود را تكرار مے كرد، دختر وعده به زماني ديگر مے داد . بدين صورت پادشاه صبر و تحمل از دست بداد و  شبي داد و بي تابي كرد و شكوه از بي مهري دختر سر داد ، دختر كه چنين ديد به پادشاه گفت : لحظه اي چشمانت را بر هم بگذار تا بند بگشايم و در آغوشت در آيم . 
 
پادشاه كه سر از پا نمے شناخت چنين كرد و هر آن انتظار وجود برهنه دختر را مے كشيد ، پس از اندك زماني دختر گفت : اي پادشاه ديده بگشاي. و پادشاه چنين كرد...
پادشاه ديده گشود و آه از نهادش بر خواست ،  چرا كه خود را در همان سبد يافت . و مرد قصاب را در آن نزديكي ديد ، پادشاه آنچه را بر سر و دلش آمده بود باور نداشت و از آن روز هرگز جامه سياه از تن بدرنكرد و اين راز جانسوز با كسي نگفت...
منابع :
هفت پيكر ، نظامي گنجوي.  
هفت نگار در هفت تالار ، دكتر عليقلي محمودي بختياري.
شناخت اساطير ايران ، باجلان فرخي. 
بهرام ، پادشاه آرماني ، مقاله اي از مركز اسناد سازمان ميراث فرهنگي.
نوشته شده توسط: علی الفهلم    نوع مطلب :افسانه ها و تاریخ ایران - زنان ایرانی ،
***پادشاهی پوران دخت و آزرم دخت***
در اواخر دوران شاهنشاهی ساسانی ، ایران اوضاع آشفته و نابسامانی را طی می کرد و این اوضاع نتیجه نیرنگ و حیله ی نظامیان و موبدان بود که هرکدام برای منافع خود علیه شاه یا شاهزاده ای نیرنگ می کردند و او را از تخت به پایین می کشیدند.
آن زمان ایران و رسم آیین دیرینه اش دستخوش اختلاف و تعصب روحانیون گشته بود و هر چند روزی یکی از سرداران شورشی می کرد و یا شاهزاده ای بر تخت می نشست ، در همان هنگام که اهریمن نفاق کشور ساسانیان را به ورطه مرگ و نیستی می کشانید و ایران در یکی از دشوارترین شرایط تاریخش قرار داشت حکومت کشور به زنان واگذار شد ، یعنی حکومت و مدیریت ایران را چند ماهی ملکه پوران دخت در اختیار داشت و پس از مرگ او حکومت به آزرم دخت رسید
به علت اینکه اکثر کتاب های دوران ساسانی که بیان گر تاریخ و فرهنگ آن زمان بودند در حمله اعراب به ایران سوزانیده و نابود شدند ، اطلاعات دقیقی از زمان حکومت این دو ملکه در دسترس نیست
به حکومت رسیدن پوران دخت و آزرم دخت ، نمایان گر این است که شرایط فرهنگی آن زمان در حدی بوده است که زنان نیز حاکم شوند و این برخلاف سخن افرادی است که بیان می دارند در ایران دوره ساسانی تبعیض شدیدی میان مردان و زنان برقرار بوده و زنان حق انجام دادن بسیاری از کارها را نداشته اند ، قطعا اگر چنین می بود حکومت سلسله شاهنشاهی ساسانی بدست زنان سپرده نمی شد
به جاست که پاره ای از اشعار حکیم ابوالقاسم فردوسی در باره ی پوران دخت و آزرم دخت را بخوانیم:
 
 
پادشاهی پوران دخت در شاهنامه:
یکی دختری بود پوران بنام 
بران تخت شاهیش بنشاندند 
چنین گفت پس دخت پوران که من 
کسی راکه درویش باشد ز گنج 
مبادا ز گیتی کسی مستمند 
ز کشور کنم دور بدخواه را 
... 
همیداشت این زن جهان را به مهر 
چو شش ماه بگذشت بر کار اوی 
به یک هفته بیمار گشت و بمرد 
چنین است آیین چرخ روان    
چو زن شاه شد کارها گشت خام 
بزرگان برو گوهر افشاندند 
نخواهم پراگندن انجمن 
توانگر کنم تانماند به رنج 
که از درد او بر من آید گزند 
بر آیین شاهان کنم گاه را 
... 
نجست از بر خاک باد سپهر 
ببد ناگهان کژ پرگار اوی 
ابا خویشتن نام نیکی ببرد 
توانا بهرکار و ما ناتوان
پادشاهی آزرم دخت در شاهنامه:
یکی دخت دیگر بد آزرم نام
بیامد به تخت کیان برنشست 
نخستین چنین گفت کای بخردان
همه کار بر داد و آیین کنیم 
هر آنکس که باشد مرا دوستدار
کس کو ز پیمان من بگذرد 
به خواری تنش را برآرم بدار
همیبود بر تخت بر چار ماه 
از آزرم گیتی بیآزرم گشت
شد اونیز و آن تخت بیشاه ماند 
همه کار گردنده چرخ این بود 
ز تاج بزرگان رسیده به کام
گرفت این جهان جهان رابه دست 
جهان گشته و کار کرده ردان
کزین پس همه خشت بالین کنیم 
چنانم مر او را چو پروردگار
بپیچید ز آیین و راه خرد 
ز دهقان و تازی و رومی شمار
به پنجم شکست اندر آمد به گاه
پی اختر رفتنش نرم گشت
به کام دل مرد بدخواه ماند 
ز پروردهی خویش پرکین بود
 
منابع:
دو قرن سکوت ؛ دکتر عبدالحسین زرین کوب
شاهنامه ؛ حکیم ابوالقاسم فردوسی